سکوت آروشا




یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
کلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود رومه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود .
(روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)

 


ﺑﻨﺎﻩ ﺎ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ … ﻧﻤﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ

ﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺪ … ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻞ ﻧﺮﺩ …

ﻫﻤﺎﻧﻮﻧﻪ ﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺳﺘ ﻧﺎﻭﺭﺩ … ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ ” ﺍﺻﻼ ” ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ …

ﺑﺎﺭ ﺞ ﻫﻢ ﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﺪ … ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﺮﺑﻪ ﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭﻭﻧ ﺍﻭﻣﺪ …

ﺗﺎﺯﻩ: ﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﻢ ﺎﺭ هم ﻋﺐ ﺮﺩ … ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﻪ ﺧﻮﺏ ﺯﺮ ﺍﺑﺮ ﻨﻬﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ …

ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻮﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣﻮﻧﺪﺎﺭ ﺷﺪ !!!

ﺍﻧﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺎﺎﻥ ﺭﺳﺪﻩ


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تیم تولید محتوای بهیدو ادبیات قرآن هدایتگر است management24 شبگرد قصه عشق پخت غذا به شکل نوین سامانه اطلاعات و اخبار مشاغل ایران دانلود گزارش تخصصی مدیر مدرسه silvercctv qiwusi