یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
کلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود رومه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود .
(روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)

 

داستان...

ضرب المثل ها...

روی ,یه ,کاغذ ,روز ,سکه ,اون ,روی کاغذ ,نوشته بود ,بود که ,سینه اش ,سکه انداختن

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

News it works ایســـتگــاه مطالــعه اهل قلم و اندیشه فــــدکـــــ دیجی کتاب sibshokufe راهنما و ترفند های ایرانسل و همراه اول bazoftmedu ملوان های شعر طرح تدبیر pahneyeikuhsar مد و پوشاک | کيف ، کفش و کوله پشتي